بسم رب الشهدا
جمعه ها را چه قدر دوست دارم وتو را که بی طاقت ترین جمعه می آیی با شمشیری که بوی ذوالفقار علی را می دهد.با عبایی که شبیه شبهای تنهایی پیامبر است می آیی وشاید من هیچ گاه چشم های معصوم تو رازیارت نکنم .
چقدر زیباست روز آمدن تو، می آیی وکلمات به احترام تو بر می خیزند،درختها با بهار می آمیزند وسیب ها از شوق دیدار تو سرخ می شوند می آیی و طبل ها سکوت میکنند ،ستارها و نی ها خاموش می شوند و دفترها در هوای حرفهای توپر می گیرند.
سالهاست که من کلاس اولم و سالهاست که می خوانم : شب بود ، ماه پشت ابر بود ... چه وقت از پشت ابر بیرون می آیی ماه شب چهارده ؟
کدام یک از شبهای ماست که با امدنت نقره باران می شود ؟
چه وقت به درس بعدی می رسیم ؟
ان مرد با اسب آمد
کوهی از خرد و توانایی بر کمر اسب سنگینی می کنداسب آرام و راحت گام بر می دارد زمین در قبضه ی بادهای هرزه گرد مانده است چه وقت آن اسب سر می رسد تا شاعرانگی زمین را شاهد باشیم ؟
ولبها فریاد می زنند :آن مرد ،سبد دارد .
ان مرد با سبدی پر ،از کنار ما عبور خواهد کرد فواره ی رازها از سبدش سر خواهند کشید چقدر راز !
چقدر شعر ! شعر های سپید او دنیا را روشن خواهند کرد .
چه سالهایی است که در کلاف رازها سر در گم مانده ایم.